200+ متن عاشقانه کوتاه و جذاب برای عشقم

خبرداغ: وقتی به دنبال یک شعر، جمله یا متن عاشقانه برای معشوقتان باشید، شاید میان این همه از جملات عاشقانه گم شوید. برای همین بسیاری به دنبال متن عاشقانه خاص و باکلاس هستند که به شاعرانهترین شکل ممکن به معشوقشان بگویند که دوستشان دارند. اگر شما نیز به دنبال چنین جملاتی هستید، در ادامه متن همراه سایت خودتان یعنی خبرداغ باشید.
شاعرانهترین جملات به جای دوستت دارم
من با تو بهترین خود شدم.
ولی تو
قشنگ ترین دلخوشی دنیایی…
سعدی نمونه ی پیروی در عشق
مثلا:
دست
به بَند میدهم
گر تو
اسیر میبری…
یعنی اسیرم بخوای نوکرتم هستم چشم:)
خوشبختی یعنی همه چیزت پیش یه نفر باشه
دلت ، فکرت ،نگاهت،
اون یه نفر من تویی ماه من
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
تو
خودِ
منی،
و
من
خود
خواه
ترینم!
وقتی به تو نگاه می کنم به خودم می گویم خدا چقدر وقت صرف آفرینش چهره زیبایت کرده است.
می گویند تنها یک بار عاشق می شوی، اما من فکر نمی کنم درست بگویند؛ هر بار، هر بار که به تو نگاه می کنم دوباره از اول عاشق میشوم.
هر بار که تو را میبینم نفس مرا بند می آوری، تو با من چه کرده ای؟!
بوسیدن، گفتگوی ما بود.
عشق آزادیست…
تو معجزه من هستی
در زمانه ای که
معجزات به پایان رسیده اند
تو قشنگ ترین
رویای عاشقانه های منی
درست مثل رویایی
که هر صبح از زیر پلکهایم عاشقانه
پر می کشد
و شانه هایم
ساعتها
عطر موهای تو را می دهد…
دو حرفی جهان من…!
یک دم با خیال من؛
با من بمان
بگذار با هر نگاه
دلم برای بوسیدنت بریزد
حادثه لبخند بزند
ماه من
شب را بمان
مثل یک خاطره ی شیرین بر من بپیچ
بگذار دل آسمان برایمان ضعف برود
عطر عشق
خیال پریشانم را بخواباند
خوابمان، پر شود از عاشقانه ای آرام
“ای عابرِ خیالِ هر شبِ من، کمی بمان …”
فراموش نکن که آدمی در این جهان هست که همیشه و هرلحظه میتوانی پیش او برگردی. روزی از ته قلبم تمام آنچه دارم و آنچه هستم را به تو بخشیدهام. تو قلبم را با خود خواهی داشت تا وقتی که من این جهان غریب را ترک بگویم، جهانی که دارد خستهام میکند. تنها امیدم این است که روزی تو بفهمی چقدر دوستت داشتهام.
«عشق، ماریا، جهان را فتح نمیکند اما خودش را چرا. تو خوب میدانی، تو که قلبت چنین سزاوار ستایش است، که ما خوفانگیزترین دشمنان خودمان هستیم…»
آلبر کامو.
خطاب به عشق؛ نامههای عاشقانهٔ آلبر کامو و ماریا
آنقدر درگیرِ من بوده ای
که بعد از رفتنم باید تا آخرِ عمر
تظاهر کنی عاشقِ کسانِ دیگری
تظاهر کنی عاشقانه کنارشان می خوابی
تظاهر کنی عاشقِ من شدنت، اشتباه بود…
تو تا آخرِ عمر
درگیرِ من خواهی بود
و تظاهر می کنی نیستی
مقایسه، تو را از پا در خواهد آورد.
من می دانم
به کجای قلبت شلیک کرده ام
تو دیگر خوب نخواهی شد…
سفر كن به هيچكس هم نگو!
یک رابطه عاشقانه را زندگى كن و به هیچکس هم نگو!
شاد زندگى كن و به هیچکس هم نگو!
آدمها چيزهاى قشنگ را خراب میکنند.
ما هر دو
در یک بهار چشم بههم دوختیم
آنگاه ناگهان
متولد شدیم و نامِ تازهیی
بر خود گذاشتیم
فرقی نمیکند
آن فصل
– فصلی که میتوان متولد شد –
حتمن بهار باید باشد
و نامِ تازهی ما، حتمن
دیوانهوار باید باشد
فرقی نمیکند
امروز هم
ما هر چه بودهایم، همانایم
ما باز میتوانیم هر روز ناگهان متولد شویم
ما
همزادِ عاشقانِ جهانایم…
قیصر امینپور
چشم هایت، چه در زندان…
چه در مریض خانه…
به دیدارم بیا…
چشم هایت، سرشار از آفتاب اند…
آن سان که کشتزارانِ آنتالیا،
در صبحگاهانِ اواخرِ ماه می…
چشم هایت، در برابرم بارها باریدند…
خالی شدند…
چون چشم هایِ درشتِ آن کودکِ شش ماهه…
اما یک روز هم، بی آفتاب نماندند…
چشم هایت، بلوط زارانِ بورسا هستد…
در خزان، برگ هایِ درختانند…
بعد از بارانِ تابستان…
و در هر فصل و هر ساعت، استانبول اند…
روزی خواهد رسید، محبوبم…
روزی فرا خواهد رسید که انسان ها،
با چشم هایت یکدیگر را، خواهند نگریست…
با چشم های تو، خواهند نگریست…
“ناظم_حکمت”
ترجمه: “حامد_رحمتی”
من نه آدم زندگی توی دخمه هستم نه آدم زندگی مجلل. من مزارع پرت افتاده را دوست دارم؛ اتاق های خالی، خلوت درون، کار واقعی. اگر چنین زندگی کنم بهترین خواهم بود.
نامه های عاشقانه آلبر کامو و ماریا کاسارس
نیمه گمشده ام نیستی
تا با نیمه ی دیگرم،
به جست و جویت برخیزم…
تو،
تمام گمشده ی منی…!!!
دوست دارم برات اون آدمي باشم که وقتي خستهاي و فشار روته، غمگيني يا خوشحالي، ذوق زدهاي و دلت دیوونهبازي ميخواد، یا وقتایی که نیاز به هم صحبت داري اولین نفر رو من حساب كني! ایناس که واسه من ارزش داره..
جین آستین میگه:
«آنگاه که مردی به زبان نمیآورد زنی را دوست دارد، همه چیز را از دست میدهد حتی آن زن را…
و آنگاه که زنی به زبان میآورد مردی را دوست دارد، همه چیز را از دست میدهد حتی آن مرد را…
در عشق،
سکوت، جنایت مرد است
و حرف زدن، جنایت زن…»
ما چارهٔ عالمیم و بیچارهٔ تو
ما ناظر روح و روح نظارهٔ تو
خورشید بگرد خاک سیارهٔ تو
مه پاره شده ز عشق مه پارهٔ تور
در عشقِ تو
هر حیله که کردم هیچ است
هر خونِ جِگَر که بیتو خوردم
هیچ است
از درد تو
هیچ روی درمانم نيست
درمان که کُنَد مرا؟
که دردم هیچ است
دم به دم خط میدهد
جانها که ما بنده توایم
ای سراسر بندگی عشق تو سلطانیی
برای ابراز عشق به مردم، مجبور نیستید، هر فردی را که میبینید ببوسید. برای عشق ورزیدن به دیگران، لازم نیست یک کاسه برنج به آنها بدهید.
“عشق ورزیدن یعنی، دربارهی دیگران کمتر قضاوت کردن، و دادن این اجازه به آنها که آنطور که دوست دارند زندگی کنند، و بدون انتقادِ ما “آن کسی باشند که هستند.”
خنده ی او جلوه ی امید و صفا بود
راحت جان بود؛عشق بود؛وفا بود….
هوشنگ ابتهاج
دوست میدارم، خیانتهایت را
که به من روا میداری،
زیرا تایید میکند که زندهای،
و از دروغ و نقاب پوشیدن،
ناتوان.
مرا نقابها به درد میآورد
بیش از به درد آوردن خیانت!
دوست میدارم، زان روی
که پُرتناقضی.
زان روی که بیش از یک مرد هستی.
زان روی که طبایعی هستی،
همه درون یک لحظهی پُرلهیب.
دوست میدارم آزار دادنِ معصومت را که به من روا میداری،
و دندانهای نیت را
که زشتیِ مکیدنِ خونم را،
ادراک نمی کند.
ضربههای دشنهات را دوست میدارم،
زان روی که حتی یک بار
از پشت بر من فرود نیامده است.
با شاعری بدعتگر چونان تو،
من به خواب میروم،
درحالی که بکرترین مضامین جنونهایت را،
در برابر چشم و خاطره دارم.
پس تو همواره به سان طفلی، پاک، بیگناه،
در سرزمینی که،
بر فراز ناخن های دشنه،
دستکش سفید میپوشند.
تو را دوست میدارم،
زان روی که پنهان، از بزرگواری خویش میگریزی،
تا بر دروازههای اشتیاق،
شیدا، بازگردی.
تو را دوست میدارم،
زان روی که من از مدارهای سیاراتِ خرافه و دهشت،
با تو بالا میروم.
تو را دوست میدارم
زان روی که چون ما، وصل را دریابیم،
نجوای چلچلههای دریایی و دریا را درمییابیم.
مردی را چون تو،
دهها زن نمیتوانند دربرگیرند،
پس ای جانان من!
چگونه میتوانم من
یکباره
همهی آنان باشم!؟
عاشقانههای خاص و جذاب
دوستت دارم را همه بلندند، اما مهم و حتی هنر این است که با جملاتی خاص و باکلاس درباره معشوقتان بنویسید. اگر خود نیز قادر به نوشتن نیستند، میتوانید از ادامه متن جملاتی را انتخاب کنید.
وقتی تو گریه میکنی شونه من رو گسله
برای دلبردن ازت صبر کنم یا عجله
با هر کسی به غیر تو میخوام غریبگی کنم
یه جسدم بدون تو باش که زندگی کنم
من یه آدم مودی ام ولی تو هر مودی دوستت دارم.
تو را به گریه قسم… بازگرد آن بوسه
برای آنکه خداحافظی کنیم نبود
همچون کتابی بود
دوست داشتنِ تو
باز شونده … بسته شونده
باز شد
اما
بسته نه…
در آنجا ، بر فراز قلهٔ کوه
دو پایم خسته از رنج دویدن
به خود گفتم که در این اوج دیگر
صدایم را خدا خواهد شنیدن
بسوی ابرهای تیره پرزد
نگاه روشن امیدوارم
ز دل فریاد کردم کای خداوند “من او را دوست دارم ، دوست دارم
عشق یعنی در میان
صد هزاران مثنوی
بوی یک تک بیت ناگه
مست و مدهوشت کند
بغل کن مرا
چنان تنگ
که هیچکس نفهمد
زخم رویِ تن من بود، یا تو
در برابر باران
شعرم برایت چتری خواهد شد،
در مقابل آفتاب
شعرم برایت خنکای نسیمی خواهد شد،
در سوز سرما
برایت آتشی خواهد شد،
و در ژرفای شب
چراغ دستانت
هر وقت که دیدی
چتر و خنکای نسیمت نبود،
هر وقت آتش و چراغت نبود،
بدان که شعرهایم غروب کردهاند
و من نیز تا همیشه مردهام…
عاشقانههای شاعران و بسیار خاص و باکلاس
در آغوش هم،
در اين دايرهى بى پايان
من امتداد تواَم
يا تو امتداد منى؟!
قسمتت بود ناپدید شوی
بروی ماضی بعید شوی
یا که یک حسّ شرمگین وسطِ
جمله ی “عاشقت شدم “باشی
چه مهربان بودی ای یار
ای یگانهترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی…
تا تو مراد من دهی
کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی
من به خدا رسیده ام
غمگینت خواهند کرد
بسیار هم غمگین،
آن زمان است که مرا بهخاطر خواهی آورد…
هروقت که با آدمی تازه آشنا میشوم
شعری تازه دارم
و میدانم،
که کلاهی دیگر
سرم رفته است
به من حق بده
دوست داشتنت
تنها راز زندگیام باشد…
من
همیشه
هرچه را که دوست داشتهام
از دست دادهام..!
خیلی دلم میخواست
که حالا کنارم باشی
اما نیستی
تو آنجایی و “آنجا” نمیداند که چقدر خوشبخت است
هر انسانی، یک بار
برای رسیدن به یک نفر
دیر میکند
و پس از آن
برای رسیدن به کسان دیگر
عجلهای نمیکند
من
معنای این نگاه مردد را،
نمی فهمم.
لطفا
یک بار دیگر،
در لحظه ای که نمی دانم؛
با بوسه ای
مرا غافلگیر کن.
تو همه راز جهان ریخته در چشمِ سیاهت
من همه محو تماشایِ نگاهت
بوسههای ما نه گزاف بود
نه دروغ بود
پناه بود
من هنوز
گاهی یواشکی خواب تو را می بینم
یواشکی نگاهت می کنم
صدایت می کنم
بین خودمان باشد
اما من
هنـــــوز، یواشکی تو را
دوست دارم…
چگونه از تو بگویم به دیگری که بفهمد
برای اهل کلیسا اذان چه فایده دارد؟
تو را
ز وحشت طوفان
به سینه می فشرم
عجب سعادت غمناکی …
پلکی زدیم و وقت خداحافظی رسید
ساعت برای با تو نشستن حسود بود
من شعرهایی دارم که گروه خونیشان
گره میخورد به چشمهایت
که گاهی میخندند
گاهی نمیخندند
و گاهی آنقدر مثبت میشوند
که نفع هر دوی ما
در بیتو بودن، منفیست.
هر بار
که ترانه ای برایت سرودم
قومم بر من تاختند!
که چرا برای میهن
شعر نمیسرایی؟!
و آیا زن
چیزی به جز وطن است؟
در میان اشک ها پرسیدمش:
خوش ترین لبخند چیست؟
شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گونه اش آتش فشاند
گفت: لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من زجا برخاستم
بوسیدمش
چون سیب رسیدهای،
رها شده در رویا…
با رود میروم
کاش
شاخهای که از آب میگیردم
دست تو باشد…
تو از کدام زمان آمدی
که چشم هایت
در این کرانه بیگانهست؟
عاقبت در خواب بوسیدم تو را با این حساب
من به خوشبختی بدهکارم نه خوشبختی به من
بیا و سرت را
بر سینهام بگذار؛
تا این زندگی
به رنجی که میکشیم، بیارزد.
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم…
منم
شبیه حضوری که هست
اما نیست
تویی
شبیه خیالی که نیست
اما هست …
در دشت وجودم، تنها نقش تو خوابیده است.
حضورت آرامش بخش من است.
دلم در هر لحظه برای وصل تو به درون جهانی ناشناخته، میافتد.
عشقم تازه در خاکستر زندگیم زنده میشود
شعلههای بیپایان تشنگی عشقم در سینهام میسوزند.
تو بهترین آبی هستی که این آتش را میفرورانی.
چشمانت نقطه پایان آرزوهایم است، و لبخندت
نگاهی است که جهان من را نورانی میکند
آرزوهایم شبها به شکل ستارههای میهمان زمین،
در آسمان تو میدرخشند.
تو همیشه در قلبم نجمی نورانی هستی.
در آغوش تو مثل یک قصه جادویی پرواز میکنم
و احساس میکنم همه مشکلات دنیا
برای همیشه پشت سر میمانند.